ساربان فرتوت
غلامعباس ترابی
بسم الله الرحمن الرحیم
کوهسان از زندگی گذشته نسلهای پیشین خود چیزی نمی دانست و همچنین از دانشی که به سرشت و طبع اش وابسته بود نیز بی اطلاع بود و گرنه در آن شب تاریک و طوفانی که هوا از منتهای سردی گذشته بود فرار نمی کرد.
کاروان او به همراه چهار ساربان از جلگه جنوب آمده بود و بعد به سفید کوه رسید و سپس از دنباله رودخانه مارون به زاگرس برخورد کرد و باتوجه به این که چند مرتبه در این مسیر استراحت نمود وقتی که به کوه ریگ رسید نیز متوقف شد تا به استراحت پردازد.
نوروز آن ساربان پیرو فرتوت این بیابان را خوب میشناخت و این قدر از این مسیر رفت و آمد کرده بود که حتی شبها را از لا به لای کوهها و دنباله رودخانههای پیچ در پیچ میگذشت و هیچ وقت راه را گم نمیکرد.
ان شب که کوهسان آن شتر نافرمان فرار کرد در دامنه کوه ریگ طوفان شدیدی در منتهای بی قراری هوای سرد را جا به جا میکرد . و به کاروان امان حرکت نمی داد. همین امر باعث شد که نوروز و سه مرد همراهش که تازه به صف ساربانی پیوسته بودند . در پناه کوه ریگ آتش افروزند و فانوس خود را روشن کنند ، در همین موقع بود که کوهسان با مشاهده آتش فهمیده که کاروان ایستاده است و آن چهار مرد در پناه آتش هستند. پس از صف شترانی که پشت هم ایستاده بودند جدا گشت و لحظه ایی بعد در میان تاریکی ناپدید گشت.
نوروز دم صبح وقتی که کاروان شتران را شمارش کرد . فهمید که کوهسان رفته است . در این موقع رو به آن سه مرد کرد و گفت : این شتر شرور آخر کار خود را کرد ، آن نه هیچ وقت برای ما بار میبرد و نه هیچ وقت آرام و اهلی بود . از جنوب تا اینجا ده بار نظم کاروان را به هم ریخت و یک بار به پالیز حمله نمود ، و آخر هم فرار کرد تا نهایت کینه و توحش خود را به ما بفهماند.
حال مهر صحرا گفت : بگذار برود تا لاشه ا ش را گرگها بدرند و تکه پاره اش کنند ، این شتر اهلی نبود وگرنه میفهمید در این شب سرد و طوفانی نباید از کاروان جدا شود . و کوهیاد که بعد از همه به صحبت در آمد گفت : کوهسان اگر روزی اهلی شود دوباره به کاروان باز خواهد گشت نوروز ساران پیر که از این حرف چیزی نفهمید گفت نه کوهیاد او دیگر هیچ وقت اهلی نخواهد شد . او مدت زیادی را با کاروان بود و تلاش ما در تربیت او بی فایده ماند ، وقتی که او از نظم و ارتباط و سلیقه کاروان خشنود نشد دیگر در هیچ کجا هیچ چیز به او شادمانی نخواهد داد . تربیت با نظم و سلیقه توأم است و لذتی که به همراه این دو است ما و این شتران را پای بند خود کرده که برای رهنوردیدین صحرا و بیابان تربیت شویم و پای فرار نداشته باشیم در این باره وقتی نوروز صحبت مینمود. که کوهسان حدود یک فرسنگ آن طرفتر از آزادی خود شادمان میگشت و بدین خاطر که توانسته بود از آدمها و کاروان شتران فرار کند احساس خشنودی میکرد . هنوز آوای زنگهای کاروان را که در دل آن کوه صدا بر میکشید و آرامش بیابان را بر هم میزد و میشنید و چون خود از آن بانک و نوا فارغ بود احساس شادی داشت دیگر در پشت او بندهای اسارتی که آن را به کاروان زنجیر میکرد و رشته طویلی از نظم و آهنگ ایجاد مینمود وجود نداشت .
حال او آن نوا و آهنگی را که از سلسله شتران به هنگام پایکوبی در صحنه آن دشت میشنید به باد ریشخند میگرفت و چون خود از آن جدا بود میخواست اینقدر پیش رود تا دیگر هیچ وقت آن را نشنود.
کوهسان از چیزی جدا شده بود که حقیقت او نا متغیر و فنا ناپذیر بود . حال این سلسله ابدی که آدمها و سپس آن شترها را به خود خوانده بود و در مساحت آن دشتها به هم متصل متصل نموده بود همین قدر میدانست که سرزمینی برای فرار موجود نیست ، آنچه که کوهسان شاید از فرار خود تصور میکرد سرزمینی بود در منتهای این دشتها که آب و علفی تازه رویانده بود و او میتوانست در آن بدون کارکردن زندگی کند .
او این تصور را نداشت تا بداند آزادی اسیر سلیقه و کار است و گرنه همان بندهای زنجیری که او را به اسارت میخواند و به دنبال کاروان پای بندش میساخت را رها نمی کرد.
وقتی که کاروان او کوه ریگ را پشت سر نهاد و به دنبال کوهپایههای زاگراس به سوی بیابانها و صحراهای مرکز مسیر خود را در پیش گرفت . هنوز فصل پائیز تمام نشده بود . و پایان این فصل بود که کاروان به بیابان درمستان میرسید و در آن حال شبانانی که در این منطقه انتظار این کاروان را میکشیدند ، میتوانستند ادعا نمایند که از زمستان هراسی ندارند ، چون واقعاً تمام انبارهای آنان از جویی که این کاروان با سیصد شتر از جنوب میآورد پر میشد و زمستان شبانان را بدون پریشانی سپری میساخت .
امسال از این کاروان تنها کوهسان غایب بود وگرنه بقیه وضع موجود با گذشته هیچ تفاوتی نداشت ، کاروان ، مثل همیشه مسیر بیابانی خود را از جلگه جنوب آغاز میکرد و سپس به سفید کوه میرسید و از دنباله رودخانه مارون زاگرس را مد نظر میگرفت و بعد از دامنه کوه ریگ به سوی بیابانهای مرکز پیش میآمد و در انتها به بیابان درمستان جایی که شبانان صحرا نشین قرار داد داشتند میرسید . در بین راه محل هایی هم برای استراحت موقت در نظر گرفته میشد که نوروز از کم و کیف همه آنها آگاه بود و یک به یک آن را شناخت ، حال که کاروان از کوه ریگ گذشته بود و کوهسان را تنها در آن بلندی پشت سر نهاده بود ،ساربانان هیچ صحبتی نداشتند تا در مسیر بین هم گفتگو کنند الا حرف کوهسان که هر یک میخواستند بفهمند که چرا او فرار کرد.
پالیز به نوروز میگفت آیا شما یاد دارید که در گذشته از این کاروان شتری فرار کرده باشد .
و نوروز گفت بله پانزده سال پیش شتری چون نمی خواست او را به فروش برسانیم فرار کرد . گویا فهمیده بود که خریداران آن قصابان کشتارگاهها هستند او در لحظه هایی که معامله صورت میگرفت گریخت و دیگر ما هیچ اطلاعی از او نداشتیم ، یک سال بعد توسط یک شبان اطلاع یافتم که او در حاشیه یکی از رودخانههای فرعی زاینده رود در کنار کلبه پیرمردی که آسیابان است زندگی میکند . وقتی که به آنجا رفتم ، متوجه شدم که بین او و پیرمرد الفتی عاطفی بر قرار گشته است و این رابطه نخست از سمت آن ماده شتر معمول شده بود طوری که آن شتر همه چیز خود را در اختیار آن پیرمرد نهاده بود در همان سال اول برای او بچه زائیده بود و در سالی که قحطی آمده بود . او به پیرمرد شیر داده بود . قحطی در آن سال به طور وحشتناکی از آدمها قربانی گرفته بود و تنها کسانی از آن قحطی جان به در برده بودند که دامی برای شیر دادن داشتند و حالا شما فکر میکنید که این شتر برای آن پیرمرد چه کرده بود ، از بدن خود ماده حیات را طراویده بود تا آن پیرمرد و بچه هایش زنده بمانند . هم چنین مثل الاغی برای او بار آورده بود و بالاتر از این برای آن پیرمرد هیچ خرجی نداشت چون آن شتر روزها را از کلبه پیرمرد دور میشد و در دشتهای آن طرف در بوتههای بیابان میچرید و شب هنگام به کلبه پیرمرد باز میگشت و این رابطه ایی که بین او و پیرمرد بر قرار شده بود مرا هیچ وقت متوجه نکرد که دوباره این ماده شتر را به کاروان باز گردانم ، شما میبینید که عاطفه این حیوان آدم را شرمنده میکرد .
من از آن سال به بعد فهمیدم ارزش حیوانات بیش از آن است که در پوست و گوشت و استخوان دارند . آنها قسمتی از هسته حیاتند و ما بدون آنها نمی توانیم زندگی کنیم ، پستان حیوانی که از آن شیر تراوش میشود ممر حیاتی است که نباید خشک شود .
اما آن ماده شتر در نزد آن پیرمرد سرانجامی ناخوش داشت و تأسف هر انسانی را که ماجرای آخر زندگی او را میشنید برانگیخت بخت این حیوان در آخر به آنجا رسید که در یکی از روزها که برای چرا در دشتی دور از کلبه پیرمرد رفته بود هدف تیر همان قصابان قرار گرفت و از ناحیه سینه و پهلو زخمی شد . اما آن شتر همیشه آن پیرمرد را به یاد داشت و در آخرین لحظه هنگامی که خود را زخمی یافت رو به سوی کلبه پیرمرد نهاد تا آخرین نفس دودید و در حالیکه از سینه و پهلوی او خون میریخت به کلبه پیرمرد رسید و در آنجا با ناله ایی دردرناک بر زمین افتاد . او میخواست پیرمرد را در آخرین لحظه زندگی اش یاری کند بدین جهت بود که در پیش پای پیرمرد چشمهای خود را فرو بست و از این دنیا رخت بر بست . تا آن پیرمرد فقیر از پوست و گوشت او نیز استفاده کند . در آن سال قحطی و خشکسالی زندگی را فلج کرده بود و تنها ممر زندگی آدمهای آن ناحیه پستان حیوانات شیرده بود خصوصاً شتر و بز که جان عده بسیاری را نجات دادند . حال حیف بود که آن پیرمرد بدون در آمد بماند چون حتماً زندگی او نیز دچار صدمه ایی میشد که صدها نفر را گرفتار کرده بود . من در این حال شتر شیردهی دوباره به او دادم و به او گفتم زمانی که قحطی و خشکسالی تمام شود دوباره آن را باز پس خواهم گرفت ، پیرمرد از خوشحالی به گریه افتاد و رو به بچه هایش گفت شما نخواهید مرد و مرگ از خانه ما عقب رفت و به راستی این سخن از اعماق دل او در میآمد ، من زیر نفوذ نگاه او که اندام آن شتر را برانداز میکرد فهمیدم که زندگی و حیات از کدام سو ریشه میگیرد و این حیوانات برای ما چقدر مفیدند .
یک سال دیگر خشکسالی ادامه یافت ، تا آن که زمستان بعد بر کوهپایهها و قلههای زاگرس برف بارید و چشمهها و نهرها و رودخانههای دو سوی خود را جاری ساخت و در بهار بعد زندگی را بر پا نمود . حال چرخهای آسیاب آبی آن پیرمرد نیز به حرکت در آمد و در تابستان دهقانان گندم خود را به او دادند و یک بار دیگر پیرمرد مشاهده کرد که گندم به زیر چرخهای آسیابش آرد میشود . او از این وضع شادمان گشت و خدا را سپاس گفت و تا سالها بعد که زنده بود این قصه مستند را به هر که نزد او میآمد بازگو میکرد . قصه همان شتری که او پناهنده شده بود تا برایش کار کند ، غذایش را تهیه نماید و سپس او را از مرگ برهاند حال شما کجا دیده اید که پناهنده ایی تا این حد سخاوتمند باشد .
نه این حیوانات به ما پناهنده نیستند ، آنها زودتر از ما زندگی را شروع کرده اند . آنها برای اهلی شدن قدم اول را برداشته اند و پیوسته به سوی ما آمدند . آنها میدانستند که زندگی نیازمند اهلیت است ، پس با فروتنی پیش پای ما زانو میزنند و کمر خود را خم میکنند تا ما نقل مکان کنیم ، شما از این سفر طولانی و دراز میفهمید که اگر انعطاف این حیوانات نباشد هیچ وقت نمی شود از پیچ و خم این همه کوه و راههای باریک و نا منظم گذشت ، کاروان ما همواره راه را طی کرده ، و در پشت کوههای درمستان به شبانان صحرانشین آذوقه و جو رسانیده است ، این حیوانات همیشه مطیع نظم و آرامش بوده اند و در سلسله خودشان هیچ وقت به کاروان پشت نکرده و نگریخته اند . حال شرارت و نافرمانی کوهسان شاید دلیل بر این است ، که میخواهد بر ریشه ی وحشی خود مسلط شود . وای خدایا آن دنیای وحشی اگر حتی به اندازه موی رگی در تصور آن حیوان رخ نشان دهد زمینه مساعدیست که تمام این کاروان را به دنبال خود بکشد و ما را تنها بگذارد . آن وقت شما خواهید فهمید که ما هیچ هستیم .
تا حالا نوروز صحبت میکرد ، و در یک لحظه مهر صحرا حرف او را قطع کرد و به او گفت : راستی شما تصور میکنید که دوباره این حیوانات وحشی شوند . نوروز گفت نه ، تا وقتی که قرار دادها بین ما منعقد است آنها وحشی نخواهند شد . چون آنها مالک خود هستند و کسی آنها را اهلی نکرده است فقط قرار دادهای ما آنها را فریفته است تا مطیع ما باشند و ما را برتر از خود بدانند . و اگر قرار دادها از بین ما برداشته شود آنها میدانند که ما به چیزی دیگری اعتماد نداریم آنها اهلی بودن خود را نسبت به اعتماد ما میسنجند و میخواهند از یگانگی با اعتماد و سلیقه ما لذت ببرند .
حال کوهیاد گفت : یعنی اعتبار و اهمیت ما به سلیقه و اعتماد است .
نوروز جواب داد درست متوجه شدی ، برای سلیقه و اعتماد ما زمان و قرار داد معلق است و تو وقتی از سلیقه خود بهره مند شوی خواهی فهمید که دنیا برای زیستن و سپس جاودانگی تو مساعد است این کاروان با ما احساس جاودانگی میکند و در جستجوی این نیست که ما قرار داد منعقد کنیم و سپس آن را به انجام رسانیم این کاروان دنبال سلیقه ایست که در نهاد ما یافت میشود . و بدین خاطر آنان ما را نزد خود برتر میدانند . این سلیقه که کاروان را اسیر خود نموده است مرا نیز به اطاعت وا میدارد که از این اسارت لذت ببریم ، اسارت در این دشتها و به پای این کوهها که زندگی من سالهاست در آن برگزار شده است .
نوروز در حالیکه بر پشت شتر سوار بود و مهر صحرا و کوهیاد و پالیز نیز هر یک به موازات او بر شتر دیگری سوار بودند نمی خواست فعلاً بیش از این صحبت کند . پس گفت : بچهها پای چشمه بید میایستم تا آنجا یک فرسنگ راه باقی مانده است میخواهیم شب را در همان جا استراحت کنیم تا هم شتران آبی بخورند و هم بارها را از گرده آنان پیاده کنیم تا آنها بتوانند تا صبح در اطراف ما بچرند .
آن سه ساربان موافقت نمودند و کوهیاد جلو رفت تا صفی را که به طول نهصد متر از شتران بر قرار شده بود به طرف چشمه بید هدایت کند . حالا نوروز در حالیکه رو به سمت مغرب مینگریست به مهر صحرا و پالیز گفت : میبینید چیزی به غروب نمانده است ما در حالیکه از پای درختان بلوط میگذریم مقداری چوب خشک بر میداریم تا پای چشمه بید با آن آتش روشن کنیم ، شما میدانید که کنار آن چشمه تنها چند درخت بید هست که چوبی برای آتش ندارد .
پالیز و مهر صحرا بلافاصله از شترها پیاده شدند و مقداری چوب خشک از پای درختان بلوط کندند و میان دو لنگه باری که بر روی آخرین شتر کاروان قرار داشت نهادند .
اکنون زمان آن فرا رسیده بود که کوهیاد اولین شتر کاروان را به پای چشمه بید نگه دارد . و فرمان دهد تا او زانو بزند و بار را از گرده اش پیاده کند . بقیه نیز میدانستند که باید در این محل موقتاً استراحت نمایند ، دقایقی بعد وقتی که همه شترها به پای چشمه رسیدند در چهار اطراف چشمه دیواری از رنگهای سفید ، قهوه ایی و سیاه و قرمز از شترانی که در اطراف آن مشغول نوشیدن آب بودند تشکیل شد . در این حال نوروز گفت : میبینید میتوانند برای یک هفته آب بخورند . ما هم باید مشکهایمان را آب کنیم ، حالا کاری بهتر از این نداریم و در حالیکه مشکها را آّ میکرد . آخرین بارها توسط مهر صحرا و پالیز و کوهیاد از روی شترانی که بار بر روی آنها بود پائین آورده شد و آنها به نوبت به کنار چشمه رسیدند و پس از سیرآب شدن به سمت دشت هایی که به دامنههای تپه ایی شکل اطراف میرسید برای چرا به حرکت در آمدند ، حال نوروز آتش را نیز روشن کرده بود و شام شب را بر روی آن طبخ میکرد ، در این حال مهر صحرا و پالیز و کوهیاد بعد از پخته شدن شام توسط نوروز پایان گرفت و آنها به نوروز ملحق شدند تا بنشینند و غذا را صرف نمایند ،لوبیا و سیب زمینی پخته در دو ظرف حاضر بود و آنها با نانی که خود بر روی سنگ طبخ میکردند صرف نمودند و سپس شیر نوشیدند نوشیدن شیر شتر در همه وقت معمول بود و حالا نیز سر سفره حاضر بود . اکنون در آن صحرا و آتش چشمههایی از افکار بلند در مخیله نوروز میجوشید و میخواست از عشقی که همه عمر او را در صحرا و بیابان نگه داشته بود حرف بزند . او از شترهایش میگفت و گاه از گرگها و از پلنگ هایی که گه گاه گردن یکی از شترهایش را شکسته بودند و گوشت و پوست او را دریده بودند و او را در زیر برف و زمستان سرد تا فرسنگها تعقیب کرده بودند . در خیال او این گذشته هایی بود که بسان تاریخ میمانست .
نوروز میگفت : من ساربان پیر و فرتوتی شده ام اما این بیابان و این صحرا که مرا در خود گرفت در آن تأثیر نداشت ، حال میدانم که این بدویت منحط و آلوده نیست ، ریشه و اساس میراثی است که اکنون به ما رسیده است . این کوه و جنگل و سپس صحرا و بیابانی که بدویت ما در آن ریشه دارد پیوسته فریاد میکشد تا ما آن را باز یابیم .
من برای کشف این بدویت مجهول و ریشه و منشأ خود به این بیابانها بازگشتم تا ساربانی کنم ، من فهمیدم بدون کشف بدویت گذشته تربیت میسر نیست ، پس آن راهی که مرا به گذشته هایی دور باز میگرداند جادههای بیابان بود ، امتداد کوهها و صحراهاا بود ، سلیقه مرا به صحرا و بیابان و طبیعت بازگرداند ، چون اصل نهاد و فطرت من چیزی غیر از این نبود .
در این هنگام کوهیاد به میان حرفهای نوروز دوید و گفت : شما وقتی که فهمیدید با کشف بدویت گذشته تربیت میسر است و بعد در این بیابانها آمدید تا آن را پیدا کنید چه کسی و یا چیزی را تربیت کردید که حالا مفید باشد .
نوروز گفت : زندگی بدون کاروان مسیریست نامرتب و ناموزون شما مگر فراموش کردید که من برای زندگی کاروانی را ساختم که سیصد شتر در آن کار میکنند . اینان آموخته اند که در نظم و آهنگ و سپس صبر و استقامت حرکت کنند . این تربیت بالاتر از هنریست که در موزهها سکونت دارد . آن آهنگ دلنشین و سپس نظمی که از این کاروان متصور است ما را هیچ وقت بیکار نخواهد گذاشت تا احساس اسارت کنیم شما به سلیقه ای که احساس این کاروان را آبستن کرده توجه کنید . این آیا همان پای بندی و اسارتی نیست که در دم صبح شتران به چرا رفته را باز میگرداند و به صف نظم و ارتباط میکشاند . این اسارت اعتقاد پابرجایست ، که تنها با تربیت میسر است و در نطفه نظم و سلیقه آبستن میشود . و آنان را وا میدارد که به ما اعتماد کنند و در کنار آن احساس آرامش نمایند . این رشته اعتمادی که این سیصد شتر را به ما متصل کرده اینقدر به آنان آرامش میدهد که آنها هیچ وقت از آن دل نخواهند کند.
حالا پالیز به حرف در آمد و به نوروز گفت : شما گفتید که ما سیصد شتر داریم در حالیکه یکی از شترهای ما فرار کرده است و بدون او فعلاً دویست و نود و نه شتر داریم ، راستی اگر سلیقه و نظم و سپس اعتماد نطفه تربیت این شترانی بود که تو تربیت کرده ای پس چرا او از این اعتماد و سلیقه برید و فرار کرد . نوروز گفت : کوهسان را میگوئید ، درست است او فرار کرد . اما من در سرانجام نهاد او جبری میبینیم که او خود را در آن اسیر خواهد دید و در قاعده ای از نظم و سلیقه معتقد خواهد شد . قناعت و پذیرفتن این اعتقاد قبل از رسیدن به این جبر تربیت است و گرنه او در تصادف با این جبر به خود لطمه خواهد زد .
هنر استاد در تربیت قرار دادن مرز در قلمروئی است که از جبر جلوگیری میکند و تربیت اعتماد و باوریست قبل از رسیدن به جبر .
سه ساربان جوان به صحبتهای نوروز گوش میدادند تا خود برای روان نمودن میراثی که دیر یا زود به آنان میرسید تجربه آموزند . حالا ماه کم کم رو به افق مغرب مینشست و معلوم بود بعد از نیمه شب است . اکنون مهر صحرا میخواست چیز دیگری بگوید اما خواب این مجال را نمی داد تا آن بحث بیابانی در زیر درختان بید ادامه یابد .
حال شتران تا آن سوی تپهها رفته بودند و از صدای زنگهای آنان معلوم بود که در فاصلههای نسبتاً دوری مشغول چرا هستند . اکنون نوروز گفت : نگران نباشید . صدای این زنگها تا صبح اطراف ما شنیده میشود . حالا مثل اینکه موقع خواب فرا رسیده است . دقایقی بعد چهار ساربان در حالیکه روانداز و زیراندز آنها از همان نمدهای پشمی بود بخواب عمیقی فرو رفتند .
اینک این بیابان که یادگاری از تجمع و تلاش پیشینیان بود . سر گذشتی را مرور میکرد . که در اعصار و قرون گذشته رخ داده بود و اکنون نیز ادامه داشت ، این رخ داد و سرگذشت همان پیشه ایی بود که بر تاریخ نظارت داشت . اگر نوروز در دوره جوانی از ساربانی پیر شنیده بود که تاریخ در شغل و سلیقه آدمیان متغیر است . حالا به حقیقت آن میرسید . زیرا خواب میدید مردی بلند قامت در حالیکه جامه ایی سفید بر تن دارد از ورای بیابانها میآید و کاروانی از صد شتر را به جلو میراند .
شتران آن مرد سفید پوش اغلب قهوه ای و سرخ بودند و از اطاعت و آرایشی که از آن مرد داشتند نشان میداد که در تربیت آنها سلیقه به کار رفته است ، آن مرد در متانت و آرامش نیز جلوه ایی از سلیقه داشت که گذشته او را در صحنه کار متجلی میساخت ، حال این مرد وقتی که از میان آن بیابان گذشت به رشته کوههایی رسید که تنها از گردنه ایی میتوانست به آن سوی این کوهها رود پس او شتران را به سمت آن گردنه روان داشت و وقتی که به بالای آن رسید ناگهان همهمه ایی شنید و سپس در رعب و وحشتی که از پی آن همهمه برخاست شتران خود را گم کرد . این مرد نتوانست حریف دزدانی شود که بر گردنه کاروان او را با خود بردند . پس در حالیکه اشک میریخت به کاروان خود که از شتران قهوه ای و سرخ آرایش شده بودند مینگریست ، مرد سفیدپوش اینقدر به کاروان از دست رفته خود نگاه کرد که عاقبت از دنباله کوهی آخرین شتری را که در لا به لای دره ای محو تماشا کرد و دیگر هیچ ندید . حال نوروز خوابش دو سوی این ماجرا را میدید ، سمت دزدائی که کاروان را با خود بردند و اینقدر پیش رفتند تا به سرزمین خاموشی رسیدند و بعد شتران را در آن رها نمودند . تا به چرا مشغول شوند .
حال آن دزدان که از راه پیمائی آسوده شده بودند پیش هم جمع شدند تا نامی برای کاروان انتخاب کنند . اما هر چقدر فکر کردند عقلشان به جایی نرسید . یعنی آنها سلیقه نداشتند تا بتوانند انتخاب کنند . پس در صدد بر آمدند تا نامی را نیز بدزدند و بر کاروان خود بنهند . برای اینکار به راه افتادند تا دست به این سرقت بزنند . اما هر چقدر پیش رفتند اسم و یا نامی را ندیدند تا سرقت کنند ، اسم چیزی نبود که در مکان و یا جایی بشیند تا بتوان آن را سرقت کرد . آنها این را نمی دانستند که انتخاب هر اسمی به سلیقه ارتباط دارد . پس هر تلاشی برای آنان که بدون سلیقه بود بی فایده میماند ، سرانجام وقتی که از راه رفته خود بازگشتند تا با کاروان بدون نام و نشان خود زندگی کنند آن کاروان رفته بود . اما این ماجرا در همین جا تمام نگشت ، قوه ایی فناناپذیر که تاریخ را در خود داشت ناگهان در خواب نوروز ظاهر شد و آن مرد بیابانی را که جامه ایی سفید بر تن داشت فرا خواند ، حالا نوروز فهمید که اسم آن مرد فرهاد است ، فرهاد که به عقب برگشت تا ببیند منادی صدا کیست ، ناگهان کاروان خود را دید که با همان صد شتر پیش میآید .
اکنون نوروز میدید که این قوه استقلالی که در طبیعت اطلاعات موجودات را تهیه میکند و به اشیاء و تصاویر هویت میدهد تا چه حد تاریخ را مطلع میسازد تا فقط به اسناد درست و صحیح پایداری و اعتبار بدهد . این اسناد از همان کاری بود که با سلیقه انجام میشد و روح طبیعت را در خود داشت ، حال کاروان فرهاد که صد شتر در او بود از سلیقه او در تاریخ نفوذ کرده بود و کسی اسم و اسناد آن را نمی توانست سرقت کند . به خاطر همین بود که این کاروان دوباره به اصل و سلیقه خود بازگشت و فرهاد را پیدا نمود .
حالا نوروز میفهمید تمامی کاری که تاکنون برای تربیت و حرکت کاروان خود به انجام رسانیده است در حافظه ، قوه استقلال طبیعت محفوظ است و کسی قادر نیست به آن دستبرد زند این حرف آن ساربان پیری بود که پیوسته از تأثیر سلیقه و کار بر تاریخ سخن میگفت و مدعی بود اوقاتی که از ما صرف سلیقه میشود مفقود نمی گردد .
پس این تاریخی که اطلاعاتش در حافظه طبیعت باقی میماند تاریخ تربیت بود و همه اطلاعاتش درست و غیر قابل انکار بود . نوروز در خواب یک بار دیگر سعی کرد با حافظه آن قوه استقلال تماس پیدا کند اما دیگر موفق نشد و دقایقی بعد از خواب بیدار گشت .
اکنون صبح شده بود و نوروز آن سه ساربان دیگر را از خواب بیدار نمود و آنها به اتفاق هم از شتران شیر دوشیدند و سپس با آن صبحانه را صرف کردند و بعد مشغول بستن بارها بر روی شتران شدند .
حالا نوروز گفت پائیز در حال تمام شدن است باید هر چه زودتر ما به درمستان برسیم چون در غیر این صورت اگر ما نتوانیم در آخر پائیز به درمستان برسیم شبانان را در وضع بدی قرار داده ایم آنها منتظر رسیدن کاروان ما هستند و به غیر از جایی دیگر جو تهیه نمی کنند . سابقه درمستان در دست من است این منطقه برفگیر ، و هیچ راه نفوذی به غیر از یک راه کاروان رو ندارد . شبانان اگر ب
نظرات شما عزیزان: